نوشته های من برای تو

4

از روز مادر تا حالا خیلی وقته که ننوشتم!! میخوام از الان تا وقتی بیای با خودت فقط حرف بزنم .... هر روز که میگذره حس میکنم خیلی بیشتر به بودنت تو دلم وابسته تر میشم... همش فکر اینکه ی چند ماهه دیگه بغلت میکنم و بوی تنت و حس میکنم بهم ی آرامشی میده که خیلی دوستش دارم... روز زن یعنی همون روز مادر بابا به خاطر اولین سال مادر شدن دیگه نسبت به سالهای قبل سنگ تموم گذاشت و با ی دسته گل و ی کادو که خشکه حساب کرده بود و تو پاکت گذاشته بود به استقبالم اومد  روز خوبی بود ... ولی دلم میخواد سال دیگه کادوتو با دستای کوچولوت خودت بهم بدی ... واسه اومدنت لحظه شماری میکنم ... یک شنبه یعنی 22 اردیبهشت میخوام برم که صدای قلبتو واسه اول...
18 ارديبهشت 1392

3

دیروز خیلی حوصله ام سر رفته بود ...به هسمری گفتم من برم خونه مامان ؟ گفت تو باید استراحت کنی و از این حرفا ... گفتم آخه من فقط باردارم جذام نگرفتم که ... گفت باشه پس با آژانس برو شب هم من میام ... چقده کیف میده این لوس بازیا خلاصه که ما عصری بار و بنه رو انداختیم به دوش و با آژنس رفتیم خونه مامان ... البته کادو هم که با هسمری گرفته بودیم و هم بردم ... شب اونجا بودیم و هر چی من گفتم آقـــــــــــــــــــا منم مامان شدم ..کادو من و هم بدید اصن انگار نمیشنیدن ...گفتن نی نیت باید بیاد خودش بخره .. گفتم بابا نی نی م داره میگه براش بخرین من بعدا حساب میکنم ...گفتن روز مادر اصن فرداست ... آقا مام چشمون به امروزه که آقای هسمر از در...
11 ارديبهشت 1392

2

  امروز فهمیدم که 5 هفتمه .... یعنی من 5 هفته است که ی نی نی خوشگل تو دلم دارم خیلی حس خوبیه ... انتـــــــــــظار همیشه تلخ بوده ولی این انتظار خیلی شیرینه کمر درد دارم شـــــــــــــــــــــدید و فعلا هیچ علایم دیگه ای ندارم ... به "م" هم گفتم ...طاقت نیاوردم که ازش پنهون کنم ...خیلی خوشحال شد .... واسه دو هفته دیگه میرم که صدای قلبشو بشنــــــــــوم     ...
9 ارديبهشت 1392

1

 امروز خیلی خیلی خوشحالم .... دیروز فهمیدم که دارم مامان میشــــــــــــــــــــم انقده حس خوبی دارم که نگـــــــــــــــــــو .... با این که هنوز هیچی حس نمیکنم و حس میکنم جواب آزمایش هم بهم راستشو نگفته ولی حس خیلی خیلی خوبی دارم...   همه اینا رومدیون اون بالایی ام .... خدا جون عاشقتــــــــــــــــــــــم باید خیلی مواظب باشم .... ی انگیزه واسه نوشتن پیدا کردم ... ی انگیزه ی کوچیولو و فسقلی که هنوز حس نشده تمام دنیای من و شاد کرده .... شاید ی روزی این نوشته ها رو بخونه.... شاید هم نه ...نمیدونم !!!! به "م" هنوز نگفتم ...دیروز تو راه آزمایشگاه بهش زنگ زدم و پرسیدم که بخیه هاشو کشید ؟ دکترچی گفت؟ گفت...
5 ارديبهشت 1392
1